درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
بی تو، مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم. باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. من همه، محو تماشای نگاهت. بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ - ” از این عشق حذر کن! لحظهای چند بر این آب نظر کن، آب، آیینة عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، که دلت با دگران است! تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن! سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“ تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “ مرغ شب، نالة تلخی زد و بگریخت ... ماه بر عشق تو خندید! پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...